به نام خدا
از وقتی یادم میآید مادر عروسکهایم بودهام. بغلشان کردم. نازشان کردم. خواباندمشان. غذا دادم بهشان. حمامشان کردم و برایشان لباس دوختم. آنها را دور تا دورم چیدم و برایشان قصه گفتم. هر روز که از عمرم گذشت فکر کردم به اینکه مادر که بشوم چنین میکنم و چنان نمیکنم. این حرف را میزنم و آن حرف را نمیزنم. گاهی آنقدر احساس مادرانه درونم اوج میگیرد که خواب میبینم بچهام را بغل کردهام و برایش مادری میکنم. احساس مادر بودن در عین اینکه همیشه برایم آشنا بوده، باز هم فکر کردن به آن طعم غریبی برایم دارد.
چقدر میشود از مادر بودن گفت و چقدر همین گفتنها سخت است. من استعداد یک مادر نگران بودن را دارم. قرار است تمام تلاشم را بکنم که نگرانیهایم برای بچههایم تبدیل به قفس نشود. مادری که عاشق بچههایش باشد اما زندگیش و هدفش و همه آنچه از زندگی برایش مانده بچههایش نباشد. بچههایم باید زندگی کردن را یاد بگیرند. خودشان را توی زندگی پیدا کنند حتی اگر مادرشان خودش توی این مورد لنگ بزند:) شاید آن موقع بتوانم یادشان دهم که توی زندگی چطور دنبال خودشان باشند. یادشان میدهم که مهمترین درسها را در حین زندگی میآموزیم. حرفهایم را بین قصههایی که برایشان تعریف میکنم، خواهم گفت تا شاید کمی برای آنچه در زندگی منتظرشان است یا برای آنچه باید در زندگی به دنبالش باشند آماده شوند. بهشان اطمینان خواهم داد که همیشه برای اینکه دوستانه بشنومشان و دوستانه در کنارشان باشم آمادهام.
هر بار هزار و یک قصه و برنامه برای بچههایم چیدهام اما میدانم احتمال وقوع همهشان زیاد نیست. اما یک قولی را به خودم و به بچههایم دادهام. هیچی منتی و هیچ شکایتی بینمان نخواهد بود. میدانید قرار نیست منتی بگذارم بر سرشان بابت شیوه زندگیم! و قرار نیست شکایتی داشته باشم ازشان بابت تغییر شیوه زندگیم.
نوشته شده برای چالش بلاگردون
دعوت میکنم از دردانه، تسنیم، هوپ و محمدعلی تا تصورات و احساساتشون رو از مادر یا پدر بودن بنویسن و البته دعوت میکنم از نرگس تا از چالشهای مادر بودنش برامون بگه و اینکه چی فکر میکرد و چی شد:)
به نام خدا
دیروز یکی از دوستانم توی گروهمون خبر آورد که فلانی بچهدار شده*_*
فلانی کیه؟ فلانی همورودی دوره کارشناسیمون بود. تا ترم ۴ خوند. بعدش به فکر تغییر رشته یا انصراف از تحصیل بود. اینکه چرا و چطور بمونه برای بعد! ولی به هر حال همون ترم ۴ انصراف داد.
من اولین بار ترم دو سر کلاس ریاضی ۲ باهاش آشنا شدم. اوایل ترم استاد یه مبحثی رو سرسری مطرح کرد و بعد گفت این بخش حذفه و توی پایانترم هم نمیاد و من هم خیلی توضیحش نمیدم. فلانی که کنار دست من نشسته بود برگشت بهم گفت: توی کنکور ارشد که میاد! ما باید چطوری بخونیم؟
منم در ظاهر لبخندی زدم و چیزی نگفتم ولی توی ذهنم گذشت که اوووو کو تا کنکور! ما که تازگی کنکور دادیم حالا! و اصلا بعد ۴ سال کی مرده کی زنده؟ شاید ۴ سال خوندیم و خوشمون نیومد نخواستیم همین رشته رو ادامه بدیم. اصلا شاید خوشمون اومد ولی تا ته همین ۴ سال خوشمون اومد و .
دیروز که این خبر رو شنیدم در حالی بود که من در خود گره خورده بودم و نمیدونستم چی رو بگیرم و چی در نره! و از اون ور داشتم توی گوگل نحوه دور زدن سایتهای خارجی برای دانلود مقاله بدون پرداخت دلار رو سرچ میکردم! و فلانی هم از بچهش استوری گذاشته بود!
خلاصه اینکه اومدم بگم دنیا بالا و پایین زیاد داره!
به نام خدا
خدا انسانها رو آزاد آفرید و هیچ یک رو بر دیگری برتر قرار نداد. که خودش گفت: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ.
چه جملات کلیشهای هستند. نه؟ اما چه بسا آدمهایی که فکر میکنند لابد از خدا هم بیشتر میدونند و اصلا چه کاریه که آزادی انسان دیگه رو تحمل کنند! خدا استعداد و توانایی در انسانی قرار داده و بهش آزادی داده! اما آدمهایی پیدا میشن که بگن خدا داده که داده! من اجازه نمیدم!
بعضی ماجراها رو که میشنوم، با خودم فکر میکنم چطوری قبول کردند زیر بار این ظلم برن؟ یعنی حتی یک بار هم فکر نکردند حقی دارند؟ انسان آزادی هستن و نه اسیر و بنده انسان دیگه؟ بعد یادم میفته که چه بسا ظلمهایی که خودم هم پذیرفتم و باهاشون زندگی کردم چون از وقتی بوده همین بوده و ذهنم اجازه نداده فکر کنم طور دیگهای هم میشه! و احتمالا اونها هم فکر میکنند تا بوده همین بوده و لابد طور دیگهای امکانپذیر نیست!
یه بار که خیلی کوچیک بودم از یکی شنیدم قدیم نمیگذاشتند دخترها درس بخونند و بدونند؛ چون اگه میدونستند زیر بار ظلم نمیرفتند که دیگه اطاعت بی چون و چرا نمیکردند! اون موقع خیلی نفهمیدم یعنی چی! اما کمکم فهمیدم چقدر درست بود حرفش! وقتی اجازه ندی ذهن و فکر آدمی اونقدر بزرگ شه که بتونه آزادی و حق و حقوقش رو تصور کنه، زیر بار هر دستور ناحقی که بهش بدی میره! و حتی متوجه ناحق بودنش هم نمیشه.
گاهی مغزم سوت میکشه از بعضی حرفها! که واقعا مردم با خودشون چی فکر میکنند؟ که واقعا فکر کردند جای خدا میشینند؟ برده میگیرند؟ اسیر میبرند؟ میفهمن انسان آزادی که خدا خلق کرده یعنی چی؟ بترسید از آدمهای خودخواهی که ذهنشون اونقدر کوچیک هست که آزادی انسان رو نمیتونن تصور کنند! و حتی بترسید از اونهایی که آدمهای دسته اول رو عقل کل میدونند!
*عنوان: شعری از خسرو گلسرخی.
به نام خدا
شب را در حالی چشم روی هم گذاشتم که خودم را غرق در گرداب خاطرات میدیدم. احساس میکردم هر روز بیشتر از دیروز و حتی بیشتر از نُه ماه پیش دارم غرق میشوم. و هر بار که دست انداختم برای بالا آمدن از این گرداب چیزی در انتهای ذهنم فریاد میزد این دستآویز واقعی نیست! هر بار که صبح را مصمم چشم باز کردم برای ورود به روز جدید، چند ساعت بعد دلتنگی بیانتهایی یقهام را گرفت!
آدمها با دلتنگی بیهودهشان که هیچ وقت قرار نیست درمان شود چه میکنند؟ فراموش میکنند؟ پس اگر کسی نخواست فراموش کند چه؟ اگر کسی با دو دست چسبید به انتهای گردابِ خاطراتش و خواست پاهایش رو به بالا حرکت کنند چه؟ کلهپا میشود! دارم کلهپا میشوم!
شب را با بغل کردن دلتنگی کُشندهای خوابیدم!
خواب دیدم نشستهایم پشت پنجره یکی از خاطراتمان و داریم از دلتنگی حرف میزنیم. میخندیم و خاطراتمان را مرور میکنیم. نمیدانم پریسا از کجا پیدایش شد! اصلا چه ربطی به خوابم، به دلتنگیم و به خاطراتم داشت. از پشت همان پنجره داشت میآمد. میخندید. خوشحال بود. توی خواب به خودم میگفتم پریسا که زنده نیست! این یعنی اینجا فقط من پریسا را میبینم! او دارد میخندد پس چه خوب که حالش خوب است. پریسا جلو آمد در حالی که هیچ کس جز من او را نمیدید. میخندید. جلوتر آمد و محکم بغلم کرد و من محکم گریه کردم. از ته دلم گریه کردم.
به نام خدا
من اگر میتوانستم خودم را توی چند جمله تعریف کنم یا در واقع خودم را توی چند جمله بشناسم، قسمت "درباره من" وبلاگ را منهدم نمیکردم.
من نه آنقدر عاقل و صبور و فهمیده هستم که عموجان فکر میکند، و نه آن قدر بیفکر و خودسر که یک سری از اطرافیانم فکر میکنند. نه آنقدر که خواهرم فکر میکند خودخواه و بیاحساسم و نه آنقدر که عاطفه فکر میکند مهربان و فداکار. نه آنقدر که مادر این یکی زینب فکر میکند دختر خوب و سربهزیر و آرامی هستم. و نه آنقدر که مادر آن یکی زینب فکر میکند دختر شر و شلوغ و سر به هوا. نه آنقدر که دوستانم فکر میکنند باهوشم و نه آنقدر که استاد ب فکر میکند خنگ!
حالا کسی هستم مات و سردرگم که صبح تا شب از چیزی فرار میکنم که شب تا صبح توی خواب به دنبالش میدوم تا دوباره صبح که چشم باز میکنم ازش فرار کنم. عاجزم از گول زدن ناخودآگاه خودم.
قبلترها توی آینده سیر میکردم. به آینده فکر میکردم. توی آینده حرف میزدم و توی آینده راه میرفتم. حالا گیر کردهام توی لایهای از زمان که اتفاقا گذشته است. به خودم که میآیم توی گذشته سیر میکنم. توی گذشته حرف میزنم و به گذشته فکر میکنم. تا هر بار بروم توی گذشته خودم را جمع کنم و بیاورم توی حال، سرش را بچرخانم رو به جلو و در حالی که دلم نمیآید بگویم پشت سرت را رها کن، بهش بفهمانم لااقل یک چشمت به جلو باشد که فرمان به دست نکوبی به جدول کنار خیابان و بدبختمان کنی!
به همه شمایی که توانستید خودتان را توی ۴ خط یا ۴۰ خط یا لااقل ۴ صفحه یا ۴۰ صفحه بشناسید و بنویسید غبطه میخورم.
+ممنون از دعوت پریسای عزیز:-)
به نام خدا
چند روز پیش توییتی خواندم از یک جوان ایرانی که مضمونش این بود؛ سالها پیش دوستپسری داشته که کارهای رفتنش از ایران را انجام میداده و به این جوان نیز پیشنهاد رفتن داده. اما جوان مذکور سینه سپر کرده و سر بالا گرفته و گفته: من میمانم و کشورم را میسازم!!
نشستم به فکر کردن که من در تمام زندگیم اصلا چنین حرفی زدهام؟ خیلی سال پیش زمانی که دخترکی بودم فارغ از دنیای بزرگ بیرون و دنیا را کوچکتر و آسانتر از چیزی که واقعا وجود داشت متصور بودم در فکر نجات دنیا نیز بودم. به فکر ساختن جهانی زیبا که همه در آن شاد باشند.
بعد یادم افتاد که چرا، یک بار من هم این چنین سینه سپر کردم و سر بالا گرفتم و گفتم که میمانم و اینجا را میسازم! نه جلوی کسی که میخواست دستم را بگیرد و ببرد! من این کار را جلوی آینه و رو به خودم انجام دادم.
یادم نیست سال چندم بودم. یک روز که از مدرسه برمیگشتم پسر بچهای را دیده بودم شاید کوچکتر از خودم که نشسته بود کنار دیوار و یک جعبه شکلات کوچک گذاشته بود جلویش برای فروش. هیچ چیزی نمیگفت و آرام آرام داشت گریه میکرد. صورتش از فرط گریه سرخ شده بود. تمام غم عالم نشست توی وجودم. وقتی رسیدم خانه نشستم به گریه کردن. از تصور اینکه او هم باید مثل من مدرسه میرفت ولی نشسته بود سر راه مدرسه من و امثال من و آنطور گریه میکرد دلم ریش میشد و گریهام بیشتر میشد. از اینکه حتی کاری هم از دستم برنمیآمد بیشتر دلم میگرفت. بعد که مامان آمد بلند شدم صورتم را شستم و محکم و قاطع به خودم گفتم: درست است که حالا کاری از دستم برنمیآید. حالا فقط میتوانم درس بخوانم. پس من درس میخوانم و به جایی میرسم که بتوانم به همه کمک کنم. تا وضعیت را برای پسربچه و امثال او آسان کنم. آنها را هم به آرزوهایشان برسانم. با خودم فکر میکردم حالا که دارم از امکانات این کشور برای درس خواندن استفاده میکنم، موظم برای هموطنانم کاری بکنم!
حالا چند وقتی میشود که این قول و قرارم را فراموش کرده بودم. بعدها آنقدر بدی و زشتی و غم دیدم که نمیدانم چشمم به دیدنشان عادت کرد یا فهمیدم آنقدر زیاد هستند که من با درس خواندن به جایی نمیرسم که بتوانم همه را نجات دهم. حالا بیشتر از دست خودم عصبانی میشوم که بعد از این همه سال هنوز همان عاجزی هستم که هیچ کاری از دستش برنمیآید. همه مردم دنیا یا اصلا همه بچههایی که سر راه مدرسهها نشسته بودند کنار دیوار که هیچ، حالا ته تلاشم به این ختم میشود که بتوانم خودم را نجات دهم! آن هم اگر بتوانم! شاید اصلا اشتباه کار همین جاست. همه دارند برای نجات خودشان تلاش میکنند و دنیا را آنقدر بزرگ و به همریخته و خودشان را ناتوان میبینند که حتی آرزوی نجات دنیا که نه آرزوی نجات پسربچههای نشسته بر سر راه مدرسهها را هم نمیکنند.
درباره این سایت