به نام خدا


چند روز پیش توییتی خواندم از یک جوان ایرانی که مضمونش این بود؛ سال‌ها پیش دوست‌پسری داشته که کارهای رفتنش از ایران را انجام می‌داده و به این جوان نیز پیشنهاد رفتن داده. اما جوان مذکور سینه سپر کرده و سر بالا گرفته و گفته: من می‌مانم و کشورم را می‌سازم!!
نشستم به فکر کردن که من در تمام زندگی‌م اصلا چنین حرفی زده‌ام؟ خیلی سال پیش زمانی که دخترکی بودم فارغ از دنیای بزرگ بیرون و دنیا را کوچک‌تر و آسان‌تر از چیزی که واقعا وجود داشت متصور بودم در فکر نجات دنیا نیز بودم. به فکر ساختن جهانی زیبا که همه در آن شاد باشند.
بعد یادم افتاد که چرا، یک بار من هم این چنین سینه سپر کردم و سر بالا گرفتم و گفتم که می‌مانم و این‌جا را می‌سازم! نه جلوی کسی که می‌خواست دستم را بگیرد و ببرد! من این کار را جلوی آینه و رو به خودم انجام دادم.
یادم نیست سال چندم بودم. یک روز که از مدرسه برمی‌گشتم پسر بچه‌ای را دیده بودم شاید کوچک‌تر از خودم که نشسته بود کنار دیوار و یک جعبه شکلات کوچک گذاشته بود جلویش برای فروش. هیچ چیزی نمی‌گفت و آرام آرام داشت گریه می‌کرد. صورتش از فرط گریه سرخ شده بود. تمام غم عالم نشست توی وجودم. وقتی رسیدم خانه نشستم به گریه کردن. از تصور اینکه او هم باید مثل من مدرسه می‌رفت ولی نشسته بود سر راه مدرسه من و امثال من و آن‌طور گریه می‌کرد دلم ریش می‌شد و گریه‌ام بیشتر می‌شد. از اینکه حتی کاری هم از دستم برنمی‌آمد بیشتر دلم می‌گرفت. بعد که مامان آمد بلند شدم صورتم را شستم و محکم و قاطع به خودم گفتم: درست است که حالا کاری از دستم برنمی‌آید. حالا فقط می‌توانم درس بخوانم. پس من درس می‌خوانم و به جایی می‌رسم که بتوانم به همه کمک کنم. تا وضعیت را برای پسربچه و امثال او آسان کنم. آن‌ها را هم به آرزوهایشان برسانم. با خودم فکر می‌کردم حالا که دارم از امکانات این کشور برای درس خواندن استفاده می‌کنم، موظم برای هم‌وطنانم کاری بکنم!
حالا چند وقتی می‌شود که این قول و قرارم را فراموش کرده بودم. بعدها آن‌قدر بدی و زشتی و غم دیدم که نمی‌دانم چشمم به دیدنشان عادت کرد یا فهمیدم آن‌قدر زیاد هستند که من با درس خواندن به جایی نمی‌رسم که بتوانم همه را نجات دهم. حالا بیشتر از دست خودم عصبانی می‌شوم که بعد از این همه سال هنوز همان عاجزی هستم که هیچ کاری از دستش برنمی‌آید. همه مردم دنیا یا اصلا همه بچه‌هایی که سر راه مدرسه‌ها نشسته بودند کنار دیوار که هیچ، حالا ته تلاشم به این ختم می‌شود که بتوانم خودم را نجات دهم! آن هم اگر بتوانم! شاید اصلا اشتباه کار همین جاست. همه دارند برای نجات خودشان تلاش می‌کنند و دنیا را آن‌قدر بزرگ و به هم‌ریخته و خودشان را ناتوان می‌بینند که حتی آرزوی نجات دنیا که نه آرزوی نجات پسربچه‌های نشسته بر سر راه مدرسه‌ها را هم نمی‌کنند.

م مثل مادر، پ مثل پدر

حالا کو تا بعد ۴ سال؟

یک با یک برابر نیست؟*

نجات ,حالا ,هم ,سر ,کاری ,فکر ,که بتوانم ,و به ,سر راه ,به این ,به فکر

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرسیل کانال و گروه تلگرام امواج خروشان عمومی تولیدکننده سیستم های روشنایی و ال ای دی در کرمان خط خطی های یک serek نعلــــــین سایبری ایرانیزه ترین وب برای شما کنکور1400 پروژه دانشجویی